آه از این هراس های بی هنگام


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 آه از این هراس های بی هنگام

قلبم می ریزد

چشم به چشم باد می دوزم. هنوز می وزد

و برگ ها در آغوش باد – بی هراس از وحشت سقوط، یا ویرانی، یا پایان – می رقصند.

دلم از قفس تنگ خود ساخته ام می گیرد.

تمام دلتنگی و هراسم را می بلعم

به عکس تارم در شیشه پنجره رو به باد لبخند می زنم

و دوباره از سر می گیرم حکایت بی نهایت مصلحت آمیز رنج امروز را...

دیگر شکایتی نیست

-شاید حتی رضایت هم باشد!!!!!!-

آهسته می شمارم، دانه های تسبیح روزهای عمرم را،

نه غمگین و نه دلشاد.

 

چند روزی است...

روح از من کوچیده انگار...

 

باز از خودم دلخورم، همان خود عهد شکنم،

همان خود دروغ گوی بی ثبات آشفته ی هر جایی ام.

کاش ذهنم کمی آرامتر بود...

از این همه پچ پچ سر سام گرفتم.

کاش ذهنم لال بود...





نظرات شما عزیزان:

ب.ربیعی
ساعت23:14---14 اسفند 1393

واقعا فضای شعرتون فوق العاده ست.
احسنت
پاسخ: ممنون آقای ربیعی که سر زدین.


معصومه
ساعت17:16---6 ارديبهشت 1392
ده بار اینو خوندم ده بار تصمیم گرفتم نظر بذارم و ده بار موفق نشدم :|

محشر بود دخترررررر ترکوندیییی رسما پاسخ: :">


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 17:25 توسط فاطمه صلاحی| |