من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
آه از این هراس های بی هنگام قلبم می ریزد چشم به چشم باد می دوزم. هنوز می وزد و برگ ها در آغوش باد – بی هراس از وحشت سقوط، یا ویرانی، یا پایان – می رقصند. دلم از قفس تنگ خود ساخته ام می گیرد. تمام دلتنگی و هراسم را می بلعم به عکس تارم در شیشه پنجره رو به باد لبخند می زنم و دوباره از سر می گیرم حکایت بی نهایت مصلحت آمیز رنج امروز را... دیگر شکایتی نیست -شاید حتی رضایت هم باشد!!!!!!- آهسته می شمارم، دانه های تسبیح روزهای عمرم را، نه غمگین و نه دلشاد. چند روزی است... روح از من کوچیده انگار... باز از خودم دلخورم، همان خود عهد شکنم، همان خود دروغ گوی بی ثبات آشفته ی هر جایی ام. کاش ذهنم کمی آرامتر بود... از این همه پچ پچ سر سام گرفتم. کاش ذهنم لال بود...
نظرات شما عزیزان:
واقعا فضای شعرتون فوق العاده ست.
احسنت
پاسخ: ممنون آقای ربیعی که سر زدین.
محشر بود دخترررررر ترکوندیییی رسما پاسخ: :">